هانی دختر مندو از کودکی نامزد شیخ مرید پسر مبارک است. وقتی شیخ مرید به سن بلوغ می رسد جوانی است برومند و از تمام جوانان زمان خود نیرومندتر- به حدی نیرومند که از کمان او، از فرط سنگینی به جز خودش کسی قادر به رها کردن تیر نیست. هانی نیز در سن بلوغ بین دختران طوایف بلوچ زمان خود سرآمد و یکتاست. شیخ مرید که مطابق رسومات بلوچی به علت نامزدی با هانی حق همبازی شدن با او را در سنین کودکی ندارد با آگاهی از محسنات اخلاقی و زیبایی هانی شیفته او می شود. میرچاکر....
میرچاکر که سردار طایفه رند است با دیدن هانی و با وجود اطلاع قبلی از نامزدی او با شیخ مرید به او دل میبندد. میرچاکر در صدد چاره اندیشی برمی آید و نقشه ای طرح ریزی می کند. او در نقشه خود از قول بلو چی بهره جویی می کند.به این معنی که در یکی از مجالس بزم از حاضرین می خواهد که به میمنت این مجلس با شکوه هر یک از آن ها قول بلوچی ادا کنند ( نوعی عهد بندی در میان بلوچ ها که لازم الاجرا می باشد ). شیخ مرید قول می دهد که صبح پنج شنبه پس از نماز صبح هر کس از او چیزی بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشید. میرچاکر با استفاده از این قول صبح پنج شنبه پس از نماز صبح عده ای لانگو را که طایفه ای از نوازندگان و خوانندگان در بلوچستان هستند به نزد شیخ مرید می فرستد تا از او بخواهند هانی را به عقد میرچاکر در آورد. شیخ مرید ناگزیر با تقاضای آنها موافقت می کند و پس از این موافقت مشاعر خود را از دست می دهد.
هانی نیز پس از آن که به عقد میرچاکر در می آید در تمام عمر لباس سیاه می پوشد و تمام عمر باکره می ماند. شیخ مرید به سلک دراویش می پیوندد و به مکه می رود و پس از مدتی طولانی به همراه گروهی از زائران به شهر و دیار خود برمی گردد. میرچاکر در این مدت از دنیا می رود. پس از ورود شیخ مرید به شهر هیچ کس او را نمی شناسد تا این که در مسابقه تیراندازی از کمان خود که اهالی به عنوان یادبود در معرض نمایش گذاشته اند به سهولت تیری پرتاب میکند.صدای پرتاب تیر او به گوش هانی و پدر و مادر شیخ مرید می رسد اما پیش از آن که بتوانند به او دسترسی پیدا کنند شیخ مرید از شهر میرود و هیچ خبری از خود به جای نمی گذارد.